بودن یا نبودن...

بعضی وقت ها با این که، هستی و وجود داری، اما احساس بودن نمی کنی... آن وقت است که صدای اسپیکر کامپیوترت را تا آخر بالا می بری و در خانه ات را باز می کنی تا از خانه ات صدایی بیرون برود و بقیه هم بفهمند که یک موجود زنده توی این خانه وجود دارد...

بعضی وقت ها احساس بودن نمی کنی... آن وقت است که با خودت حرف می زنی تا به خودت ثابت کنی که هستی و فکر می کنی...

بعضی وقت ها احساس بودن نمی کنی آن وقت است که گریه می کتی تا به خودت ثابت کنی که آدمی و احساس داری و جزیی از لوازم خانه نیستی...

بعضی وقت ها احساس بودن نمی کنی برای همین آن قدر می رقصی و سر و موهایت را تکان می دهی که سرگیچه می گیری و فکر می کنی داری میمیری...

بعضی وقت ها هم می دانی وجود داری اما احساس مفید بودن نمی کنی، آن وقت است که می خواهی سرت را به دیوار بکوبی... بعضی وقت ها می دانی باید کاری بکنی اما نمی دانی چه کاری... برای همین سعی می کنی بی خیال باشی و فکر نکنی... آن وقت است که فقط می خوری... می خوابی...جدول حل می کنی...تلویزیون نگاه می کنی... جدول حل می کنی... تلویزیون نگاه می کنی..و این وسط حالت از نصحیت های دیگران به هم می خورد...

عزیز من! بیا متفاوت باشیم

همسفر!

در این راه طولانی

که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد،

بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند

خواهش می کنم !

مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رویاهامان یکی.

هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل توقف است.

عزیز من !

دو نفر که عاشق اند، و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله ی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب

سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق.

و یکی کافیست.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است.

اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن در "حضور" است،

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من !

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد.

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.

اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، نه فنای متقابل.

اینجا، سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست.

سخن از ذره ذره ی واقعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم.

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم

دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد،

نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،... حفظ کنیم

من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم، بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.

عزیز من !

بیا متفاوت باشیم ...

این دست نوشته بخشی از یکی از نامه‌های نادر ابراهیمی - داستان نویس معاصر ایرانی - به همسرش بود. 

لینک مطلب

شب نشینی

یک دوستی می گفت: زندگی ما آدم ها تازه شب ها  شروع می شود. روز که همه اش  مشغول سگ دو زدن و دنبال کار و کاسبی هستیم. شب فرصتی پیش می آید تا دور هم جمع شویم و بگو و بخند داشته باشیم، پس چرا شب ها زود بخوابیم.

من هم اعتقاد دارم، بعد از مرگ فرصت کافی برای خوابیدن داریم. البته من از این جمله دو تا  منظور دارم یکی این که تنبلی نکنیم و دنبال کار و تلاش باشیم یکی دیگر این که مثل قدیم تر ها ، شب ها دور هم جمع بشویم و شب نشینی کنیم.

اسفندگان

 

روز اسپندارمزد ز اسفندماه

دوستت دارم بگو با هر نگاه

دوستت دارم ز دریا بیشتر

از زمین و از کهکشان‌ها بیشتر

دوستت دارم تو در جان منی

پاره‌ای از جان ایران منی

شاخه‌ای گل پیش دلدارت ببر

بوسه‌ای از گونه‌ی یارت بخر

سیب سرخی هم فراهم آورید

هر یکی یک بوسه بر رویش زنید

کین نمادی گشته از اسفندگان

دوستت دارم فراوان تر ز جان

دلبرم ای ماه ایرانی‌نژاد

سرزمینت را مبر هرگز ز یاد

کین زمین جای سپند مهر بود

جای نیکویان روشن چهر بود

اینچنین کن تا که چون بی‌مایگان

ره نپویی بر ره بی‌گانگان

سرزمیت را بکوش آباد کن

روز و شب از فر ایران یاد کن 

 

فردا جشن اسفندگان است. در ایران باستان این روز برای گرامیداشت زن بوده است. این روز ، روز عشق ما ایرانی هاست. ما همیشه فکر می کنیم روز عشق و کادو خریدن مخصوص دوست دختر ها و دوست پسر هاست یا مرفهین بی درد. اما به نظر من زن و شوهر که می خواهند یک عمر سر روی یک بالشت بگذارند، باید چنین روزهایی را جشن بگیرند تا برای هم جذاب بمانند و از روی عادت زندگی نکنند. حتما لازم نیست بهترین رستوران بروند یا بهترین کادو را بخرند، حتی اگر بروند با هم دوغ و گوشفیل(!) بخورند اما عاشقانه کنار هم باشند، توی روابطشان تاثیر مثبت می گذارد. خلاصه این که دل باید خوش باشد و ما باید این روزها را بهانه ای قرار بدهیم تا در کنار عزیزانمان باشیم.

جمله ای از گاندی

درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی ست که گدایی را قناعت و بی عرضگی را صبر  و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند.

گاندی

مهمانی

همیشه از مهمانی های رسمی متنفر بودم. چون باید مثل مجسمه بنشینی و لبخند های زورکی به دیگران تحویل بدهی. و بقیه هم تعارافات الکی  تکه و پاره بکنند. بعضی وقت ها هم سکوت مرگباری حاکم و است و همه فقط به تلویزیون نگاه می کنند. انگار تنها تقطه ی مشترکی که افراد را دور هم جمع کرده، خوردن غذا است.

در عوض عاشق جمع های خودمانی هستم. که هر جور دلت می خواهد غذا می خوری، بلند بلند حرف می زنی و می خندی و گاهی اوقات هم حرکات موزون انجام می دهی... و هیچ کس هم تو را زیر ذره بین قرار نمی دهد...

نذر

چند روز پیش ، یک نفر زنگ خانه مان را زد و گفت: سفره ابولفضل دارم، پول کمک کنید...

نمی دانم این دیگر چه صیغه ای است؟  یکی نبود بهش بگوید: تو نذر داری ما باید پول بدهیم؟

اصلا فسلفه این سفره انداختن چیست؟ مگر این نیست که مردم را دعوت می کنند تا برایشان دعا کنند؟ پس چرا یک مشت آدم خاله زنک را دعوت می کنند و سفره می اندازند و انواع خوراکی ها را درون سفره می گذارند. ملت هم می خورند و بعد می روند پشت سر میزبان حرف می زنند که آشش شور بود و حلوایش فلان بود و...

به جای این ریخت و پاش ها ،پول این غذا ها را به یک آدم مستحق بدهید که حداقل دعایی در حقتان بکنند، نه این که غیبتتان را بکنند. یا اگر در خانه دعا و ختم قرآن می گیرید، به عنوان پذیرایی میوه و شیرینی بدهید...

بچه که بودم...

بچه که بودم، فکر می کردم که آدم بزرگا هیچ وقت اشتباه نمی کنند، فکر می کردم همه ی آدم ها پاک هستند.

بچه که بودم، فکر می کردم همه آدم بزرگ ها باید جیب هاشون پر از پول باشه و وقتی یک آدم را می دیدم که پول کمی توی جیبش بود  تعجب می کردم...

بچه که بودم، فکر می کردم همه ی آدم بزرگا نماز می خونن، روزه می گیرن و...

بچه که بودم، آدم ها برام خیلی بزرگ بودن،دنیا برام خیلی بزرگ بود...

بچه که بودم....

ما آدم ها...

ما آدم ها همیشه عادت کردیم که به نداشته هایمان فکر کنیم و در حسرت آن ها باشیم. این باعث می شود از داشته هامون هم لذت نبریم و اصلا آن ها به چشممان نیایند...البته این خوب است که آدم تلاش کند و به چیز هایی که آرزو دارد برسد.... اما همیشه همه چیز آن طوری که ما می خواهیم نیست و قطعا کاستی هایی هم وجود دارد...

بعضی ها هم همیشه حسرت گذشته ها را می خورند و توی خاطراتشان غرق می شوند و یا نگران فردا ها هستند.. این اصلا خوب نیست، چون باعث می شود که از امروزشان غافل بشوند و از زمان حال لذت نبرند و یک روز هم حسرت این روز ها را بخورند...

دنیای این روزای من...

یک هفته ای سفر بودم اما دلم می خواهد باز هم سفر کنم... دلم می خواهد بروم به یک جای دور... یک گوشه ی دنج...همیشه توی خیالم تصور می کنم که از شهر فاصله بگیرم و بروم توی کوهستان زندگی کنم... دلم می خواد از آدم های اطرافم کناره بگیرم... بعضی وقت ها آدم ها هم برام تکراری می شن...

اگر آدم ، خودش تنهایی را انتخاب کند، بهتر می تواند با تنهایی و با خوش کنار بیاد....اما وقتی تنهات بذارن...حتی یک سرماخوردگی کوچک هم از پا درت می یاره... شاید فلسفه زندگی همین باشه...تنها به دنیا می آییم... تنها از دنیا می ریم...