دانشگاه

حضور مبهم پاییز و باز دانشگاه

و لحظه های دل انگیز و باز دانشگاه

و گرم درسی و من گرم کندن اسمت

به گوشه گوشه هر میز و باز دانشگاه

دم غروب و حضور خسته اشیاء

هوای وسوسه آمیز و باز دانشگاه

دوباره قصه سیب است و آدم و حوا

دوباره قصه پرهیز و باز دانشگاه

حدیث یک حضور بزرگ و دل تنگ است

حدیث کاسه لبریز و باز دانشگاه

...و عاقبت من و تو می رویم و می ماند

دوباره زخم دل میز و باز دانشگاه

(علی شیخی پور)

نکته!

هر لحظه گنج بزرگی است، گنج‌تان را مفت از دست ندهید، باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچ‌کس منتظر نمی‌ماند   

 دیروز به تاریخ پیوست

فردا معما است.
و امروز هدیه است

...

زندگی حکمت اوست... زندگی دفتری از حادثه هاست... چند برگی را تو ورق می زنی و مابقی را قسمت...

 

برکت پروردگار مثل باران است ، اگر می بینی  خیس نمی شوی ،جایت را عوض کن

شب آرزوها

 

کاش خدا از تو بگیرد

هر آنچه که خدا را از تو می گیرد

 

ادامه مطلب ...

عکس

 

 

لبیک یا پرستیژ!

سلام

تشکر میکنم از جناب پرستیژ به خاطر دعوت به یه بازی، که در ادامه میتونید بخونید.

معرفی خودم:

بانوی شرقی هستم. 19 ساله، دانشجوی مدریت صنعتی (البته دانشجو نما )و ساکن اصفهان.

وبلاگ نویسی رو از فروردین 85 شروع کردم و از آبان 85 هم این جا مینویسم.. توی اینترنت دنبال کلیپ موبایل، بازی و دانلود آهنگ و ... نبودم اما عجیب به جوک و طنز علاقه دارم. سعی کردم از اینترنت یه چیزی یاد بگیرم و البته توی زندگیم هم خیلی اثر داشته هم خوب و هم بد.

از بچگی به نویسندگی و کارگردانی علاقه داشتم و در کل عاشق هنرم و تقریبا با تمام ابزار نقاشی و طراحی کار کردم. به نظرم آشپزی هم یه هنر هست و تا حدودی هم از این هنر  بهره مندم.

با حل مسائل ریاضی حال میکم و دبیرستان هم ریاضی خوندم.دوست داشتم دانشگاه مهندسی کشاورزی بخونم اما خوب به دلیل یه سری مسائل سالی که کنکور داشتم زیاد درس نخودم البته شاید دوستان بگن که دارم تنبلیمو ماست مالی میکنم.

دوستدار طبیعت و محیط زیستم.

وقتی یه چیز جدید یاد میگیرم خیلی خوشحال میشم و از ندونستن رنج می برم. ولی زیاد اهل مطالعه نیستم، سعی میکنم تاریخ رو بخونم، آثار شریعتی، جبران خلیل جبران ، سهراب و شهریار رو کم و بیش مطالعه میکنم.

به سنت ها احترام میذارم و سعی میکنم ریشه ی هر سنت رو پیدا کنم. اهل خرافه نیستم.

انسان اجتماعی نیستم و دیر با دیگران صمیمی میشم. اکثر مواقع سعی کردم به دیگران کمک کنم و خوشحالشون کنم که البته بعضی مواقع باعث ناراحتی خودم شده و بعضی هم از این اخلاقم سو استفاده کردن.کلا امداد رسانی رو هم دوست دارم.

در کل جدی و بد اخلاقِ مهربونم! بعضی مواقع به نظر خودم بعضی رفتارام بچگونس اما بعضی مواقع نسبت به هم سن و سال هام بیشتر میفهمم.

از دروغ بدم میاد و اصلا هم نمیتونم دروغ بگم و اگه احیانا بخوام دروغ بگم تو چشمای طرف نگا نمیکنم و اصلا تابلو دروغ میگم.

هیجان رو دوست دارم و فکر میکنم که قعر اقیانوس ها و ته فضا بیشتر هیجان رو داره.

در مورد خودم خیلی چیزهای نگفته هست که چون پست طولانی میشه از گفتنش معذورم. در ضمن فکر میکنم خودم رو هم هنوز خوب نشناختم.

 

فصل مورد علاقه

بهار به خاطر طراوت و تازگیش، تابستون به خاطر میوه هاش ، اما گرماشو دوست ندارم. پاییز به خاطر رنگارنگ بودن طبیعت ، زمستون به خاطر بارون و سردی هوا

 

رنگ مورد علاقه

یاسی، آبی ، سورمه ای

 

غذای مورد علاقه

زرشک پلو با مرغ، دلمه برگ مو، الویه و جوجه کباب

نوشدینی هم دوغ ترش

در کل علاقه شدیدی به انواع سالاد و سبزیجات و میوه( مخصوصا میوه های فصل تابستون) دارم.

 

موسیقی مورد علاقه

از موسیقی خاصی خوشم نمیاد.  (مثلا بعضی آهنگ هایی که به سبک رپ خونده شده رو دوست دارم اما بعضی هاش زیادی خشن هستن)

یه آهنگی که شعرش معنی داشته باشه و به آدم آرامش ببخشه رو دوست دارم. و از بین خواننده ها هم هر کی خوب بخونه (شعرش معنی داشته باشد)  اما استاد بنان، فرامرز اصلانی، معین و امید رو دوست دارم

 

بد ترین ضد حالی که خوردم

دانلود یه فایل تا 99% و قطع شدن اینترنت.

افتادن از یه درس با نمره 9/75 (البته فکر نکنید من بچه ی درس نخونی بودما، این اولین و آخرین تک زندگیم بود، که البته تک ماده کردم!)

 

ناشیانه ترین کاری که کردم

کلا من آدم محتاطی هستم و وقتی میخوام یه کاری انجام بدم تمام جوانبشو در نظر میگیرم(توی دنیای واقعی که این جور بوده) برای همین کار ناشیانه فکر نمیکنم داشته باشم اما اگه کار ناشیانه رو خراب کاری و تمیز کار نکردن معنی کنیم چرا یه بار رنگ شناسی قرار بود یه دفتر تهیه کنیم که خیلی نا مرتب درستش کردم چون وقت کم داشتم.

 

بهترین خاطره

بهترین خاطره ها رو ایام عید دارم که در کنار خونواده ام و میریم مسافرت و خیلی خوش میگذره.البته تابستان 86 هم یکی از بهترین ایام عمرم بود . روزهایی هم که با خواهرم و دوستم ، میگیم و میخندیم جزو خاطرات خوبم هست (باید توی فضاش قرار بگیرید تا بفهمید ما چه جوری میخندیم)

بدترین خاطره

سعی میکنم خاطرات بد رو به یاد نیارم چون وقتی به یادم میان میخوام سرمو بکوبم به دیوار.ولی شاید بد ترین خاطراتم توی زمستان 85 رقم خورد.

 

کسی که دوست دارم ملاقات کنم

کس خاصی نیست که اونقدر تشنه دیدارش باشم. البته دوست دارم یه روز یکی از دوستامو و دوستان وبلاگ نویس و مجازی رو توی یه جمع ملاقات کنم.

 

کسی که دوست ندارم ملاقات کنم

با اینکه آدم کینه ای نیستم اما اگه از یه نفر بدم اومد دیگه بدم اومده و یه فرد مسنی هست که اصلا دوست ندارم چشمم توی چشمش بیفته.و یه نفرم هست من بهش بدی کردم و از دیدنش خجالت میشکم و برام عذاب آوره.

 

برای کی دعا میکنم

برای سلامتی خونوادم. بعضی افراد فامیل ،موفقیت دوستام و اینکه خدا هرچی به صلاح خودم و دوستامه بهمون بده.

 

موقعیت من در ده سال آینده

خوب ممکنه اون زمان شاید تازه بخوام ازدواج کنم ، نه حالا جدا از شوخی استاد دانشگاه و همین طور با یکی از دوستام گلخانه داریم.(البته اگه همسرم با کار کردن مخالف نباشه! که اگه بود هم یه جوری باید سازش کنیم با هم!)

 

دعوتی های من

آبگوشت، ساحل آراز، کلاهزرد و فریاد بی صدا البته از لینک دوستان هرکی دوست داشت شرکت کنه.

امیدوارم مثل دفعه قبل نشه و این دفعه دوستان احترام پسند باشن و دعوتم رو قبول کنن. البته شاید دوست نداشته باشن شرکت کنن.

 

گوشه ای از زندگی من

امروز قصد کرده ایم . پستی با لحن فارسی عهد بوق داشته باشیم! البته می دانیم شاید با این کار وبلاگ را به آب ببندیم! اما شاید نتیجه اش این باشد که از بابت ارسال مطلب خود کفا می شویم!

اول این که چند روزی است گردن مبارکمان به علت بد خوابیدن درد می کند و درمان های والده گرامی از جمله کمپرس آب گرم و مالش روغن بادام و .. افاقه نکرد و نتیجه اش فقط این شد که هیکلمان بوی بادام تلخه گرفته!

مطلب بعد این است که ما برای روز والده چیزی نخریدیم چون می دانستیم مادرمان از ما توقع ندارد! و همین که ما دختر سر به راهی باشیم(!) برای او کافی است و این که می خواستیم کلیشه نشویم! بگذریم از این که ضعف ریال داشتیم!(البته پستو صبح تایپ کردم و الان کادو خریده ام)

من باب هذیان بعدی باید بگویم که همشیره امروز راه مکتب خانه را در پیش گرفت تا جواب اعتراض به نمراتش را بگیرد و ما از خاطر مبارکمان گذشت که سال سوم دبیرستان به نمره جبرمان اعتراض کردیم و در جواب ازمان نمره کسر کردند!

و در آخر باید بگویم که تعطیلات تابستان شروع شده است و ما به شغل شریف غاز چراندن مشغول می باشیم. و روزها هیچ گونه تنوعی نداریم البته والده یمان بهمان طعنه می زند که نه، روزهایت تنوع دارد چون یک روز تا 10 می خوابی یک روز تا 11 و نتیجه ی این طعنه ها این شد که مثل سنوات گذشته تا لنگه ظهر نمیتوانم بخوابیم!

چند روزی است قصد کرده ایم بازی تارزان را نصب کنیم و مشغول بازی شویم که به لطف خان داداش جز چند تکه خرد شده ی  لوح فشرده(! )چیزی از تارزان باقی نماند.

اما نه یادمان افتاد که یک سر گرمی پیدا کردیم ؛ برای همشیره خواستگار آمده است و در این قحطی شوهر من و همشیره بر سر این خواستگار گیس و گیس کشی داریم!

راستی شادی خانوم خوب کاری کرد که لینک هایش را پاک کرد. اما ما این کار را نمیکنیم چون درست است که دوستان بی وفایی میکنند اما ما مطالبشان را دوست می داریم.

و این که چند روزی است مرض حسادت مثل خوره به جانمان افتاده است(به علت تردد نامحرم از ذکر ادامه مطلب معذوریم)

می دانیم حاصل این پست نثار چند عدد تخم مرغ و گوجه گندیده به طرف کله ما است که البته به مانیتور هایتان  اصابت می کند!

سالروز درگذشت دکتر شریعتی

دورتر، دیرتر

روزی از روزها

شبی از شب ها

خواهم افتاد و خواهم مرد،

اما میخواهم هرچه بیشتر بروم.

تا هرچه دورتر بیفتم،

تا هرچه دیرتر دورتر بمیرم.

نمی خواهم حتی یگ گام یا حتی یک لحظه،

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم،

افتاده باشم و جان داده باشم،

همین...

دفتر های سبز-گزیده ی اشعار شریعتی

...

 

چه دروغها که نمی گوییم تا مبادا آشکار شویم...

چه بازیها نمی کنیم تا مبادا خود را بنمایانیم...

به راستی چرا از خود می گریزیم ؟

چه سلامها را پاسخ نمی گوییم اگرچه خود به آن مشتاق تریم...

چه حرفها را بی پاسخ می گذاریم اگرچه کتاب ها سخن داریم...

چه نگاهها که بی پاسخ گذاشتیم ...

اگرچه به زیر چشمهامان هزار اشک جاری بود ...

چه دروغها که نمی گوییم ... .