سالروز درگذشت دکتر شریعتی

Pاستوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن دین من است.

 

Pچشم هایم همیشه نیمه باز  است و می خواهم بگویم هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا وجود ندارد که دیدنش به باز کردن تمام چشم بیرزد.

 

Pاگر قادر نیستی بالا بروی همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری.

 دکتر شریعتی

تکامل یا زوال؟

 

بچه ها پای سرسره میتونن‌ :‌

1. 600بار بالا برن و پایین بیان ، لذت ببرن ، مجددا تلاش کنن و خسته نشن.

2. جاشون رو به کسی که کوچیکتر از خودشونه بدن.

3.. چند دقیقه ای رو صبر کنن برای اونی که بالا رفتن سختشه یا اونی که از پایین اومدن می ترسه و کمکشون کنن.

4.. بغض کنن از کسی که هلشون می ده و ۱دقیقه بعد با کمال میل اجازه بدن که اون زودتر بره بالا.

5. با تمام وجود بخندن و حتی گریه کنن ، اوج شادی و غم  رو تجربه کنن.

6.. وقتی رسیدن بالا ، از عمق وجودشون جیغ بکشن و با تمام کسانی که پایین هستن بای بای کنن.

7. همه رو توی یه عمر سرسره ای دوست داشته باشن ، به اندازه یه بالا و پایین رفتن ... کسانی که ۱دقیقه پیش نبودن و ۱دقیقه بعد هم نیستن.

8.. و ...

بزرگ (!) ها در زندگی می توانند :

1. بعد از ۲بار بالا و پایین شدن حالشان از همه کس و همه چیز به هم بخورد.

2. جای کسی را که ضعیف تر از آنهاست بگیرند و از خودشان احساس رضایت بکنند.

3. فحش بدهند ، مسخره کنند و جفت پا بگیرند برای ضعیف ها یا بحران زده ها.

4. بغض نکنند از کسی که ظلمی مرتکب شده ، در عوض ۱دقیقه بعد چندین برابرش را تلافی کنند.

5. لبخند بزنند یا اشک بریزند بدون اینکه چیزی در درونشان حقیقتا تغییر کند.

6. هنگام رسیدن به مراحل بالا حرص بزنند ، جفتک بیاندازند و بروی سر کسانی که در مراحل پایین تر قرار دارند تف کنند.

7. کسی را در سراسر زندگی دوست نداشته باشند. حتی کسی که یک عمر بوده ... و احتمالا هم یک عمر خواهد بود.

8. و ...

کاشکی هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت ، هیچ کسِ هیچ کسِ هیچ کس بزرگ نمیشد ... الهی آمین.

 

به بهانه رفتن

 

به نام او که همین نزدیکی هاست

 

"کوکب خانم" زن با سلیقه ای بود،وقتی که من  بچه بودم ،کوکب خانم یکی از شخصیت های ذهن من شد،وقتی که بزرگ شدم،گاهی که فکر می کنم بزرگ شده ام با خودم می گویم:آخر نیمرو درست کردن برای مهمان هم سلیقه می خواهد؟اما کوکب خانم همچنان برای من با سلیقه ترین زن دنیاست،حتی اگر مهمانهایش را باماست و نیمرو پذیرایی کند ."ریزعلی خواجوی"هنوز دهقان فداکار ذهن من است. قهرمانی که از شخصیت همه قهرمان هایی که بعد ها رمان هایشان را خواندم پررنگ تر ماند برای من هنوز هم داستان فداکاری ریز علی خواجوی در خط راه آهن مانداگار ترین داستان دنیاست.هنوز هم انتظار آمدن حسنک برای من هیجان دارد گرسنه و تشنه ماندن مرغ و خروس هایش،گاو و گوسفند هایش و صدای بع بع و  ماع ماع و قد قد و...بچه که بودم هیچ وقت به این فکر نمی کردم که چرا به جز حسنک کسی نبود که به داد حیوان ها برسد و هیچ وقت به این فکر نکردم که مگر حسنک کس و کاری نداشت ؟بچه که بودم فقط برای رسیدن حسنک لحظه شماری می کردم و با آمدنش خیالم راحت می شد!برای من هنوز آن شخصیت ها زنده اند هما دختری که دندان لقش افتاده بود(و دختر خنده رویی بود)."پطرس"،پسرکی که با انگشت سبابه اش جلوی سوراخ سد را می گرفت و مردم شهری را از خطر سیل نجات می داد (و همیشه برایم قهرمانی دست نیافتی بود).و مردی که در باران آمد (و هیچ وقت نفهمیدم آن مرد که بود).هنوز گربه ای که توی صفحه های اول کتاب کلاس اول دبستان با گلوله ای نخ بازی می کرد و بچه هایی که با روش های مختلف می خواستند توپشان را از بالای درختی پایین بیاورند برایم زنده ترین انیمیشن دنیا ست.انمیشنی که در صفحات کتاب صامت و ثابت بودنداما در ذهن من حرکت می کرد،حرف میزد.و آن خطوط،خطوط بی معنی که من باید آن ها را می نوشتم تا بعد ها برایم بخشی از یک حرف شوند و معنا پیدا کنند...هنوز هم فکر می کنم اول باید بگویم"کتاب"بعد بگویم "من یار مهربانم،دانا و خوش بیانم"و بعد از "از من مباش غافل من یار مهربانم"باید بگویم عباس یمینی شریف،طوری که انگار عباس یمینی شریف هم جزئی از بیت آخر آخر شعر است.

یادش به خیر،هر روز صدای گام هایمان اولین عابر کوچه های آشنا میشد.11 سال پشت نیمکت های چوبی کلاس با کیف وکتاب هایی لبریز ازخاطره گذشت،بارهاوبارها،زیر نورمهتاب می نشستیم و با ماه قصه ی آن دخترک فقیررا که روی پاکت های سیمان مشق می نوشت و هر شب به تعداد ستاره های آسمان نمره می گرفت زیر لب تکرار می کردیم.بارها و بارها پشت نمیکت های چوبی خاطره های شیرین زنگ های تفریح را روی کتاب ها و ورق های دفترمان حک میکردیم.یادش به خیر،روز های کودکی،حس زیبای دبستانی بودن!یا ابتدایی بودن؟ایتدایی،کلمه ای که هیچ گاه معنی اش را نفهمیدیم. یادش به خیر روزهایی که با بهانه ای کوچک لب هایمان،لبخندی به گل می نشست کیفمان را دردست می فشردیم و به مدرسه می رفتیم .

یادش به خیر آن روز هایی که به خاطر ننوشتن مشق هایمان رنگین کمن بهانه را می آوردیم.نمی دانم؟!یادت هست؟آن روز های خوب مدرسه را؟یادت هست دعواهای نشستن به روی نیمکت اول را؟یادت هست حسادت هایمان را به دختری که معلم دست نوازشگر خود را بر سرا او می کشید؟یادت هست هر زمان که اولین برف می نشست همه دور پنجره کلاس جمع می شدیم؟یادت هست نقاشی هایمان را که پر بود از خانه هایی کوچک با پنجره ای رو به آفتاب؟یادت هست کتاب های نو تمیزمان را در اول سال و کتاب های پاره مان را که در آخر سال تمام عصبانیتمان را بر سر آنها خالی کرده بودیم؟یادت هست کتاب کبری نه ببخشید کبرا را،که تا همیشه خیس بود و انار را که صد دانه یاقوت در دل خود جمع کرده بود؟و من که چند بار خواستم بشمارم دانه ها را ولی نتوانستم و به صد دانگی انار ایمان آوردم.یادت هست ژاله را؟چقد آب پای گل خود ریخت تا پژمرده نشود،و ما که هر چه فکر کردیم اسم دیگری که "ژ"داشته باشد را به خاطر نیاوردیم!یادت هست گله ای را که گرگ به آنها حمله کرده میکرد و سگ گله چه شجاعانه دفاع می کرد!یادت هست آش رشته را!وه که چه درس خوشمزه ای بود!مزه کشکش هنوز زیر زیانم است!یادت هست چقر بابا به ما آب داد و نان!و هر چه باز هم می خواستیم باز هم می داد!9 ماه تمانم بابا به ما آب داد و نان !و هنوز هم می دهد!غذای لذیذ را چطور؟آن ابگوشت سنتی و قدیمی!یادت هست آن خواهر و برادر که سفره را انداختند تا مادر آبگوشت لذیذ را بیاورد(راستی اسمشان چه بود؟)راستی می دانی که دیگرخواهر یا برادر کلاس اولی ات آبگوشت را غذای لذیذ نمی داند و به جای آن مادر داستان برای کودکانش قرمه سبزی لذیذ پخته است؟

شعر زیبای" خوشا به حالت ای روستایی"می دان که آن را حفظی.راستی!کدام یک از شما می تواند بدون غلط،با آهنگ زیبا و دلنشین خانم معلم،حروف الفبا را از اول تا آخر بخواند و بعد از نون . واو ،ه،ی، خیلی محکم بگوید تشدید!چقدر زود گذشت 11 سال،گویی همه هفده،هیجده سالگی مان پشت میزها،روبه روی تخته سیاه با معلم و با دفتر نمره کلاس که تک تک بچه ها دور خود جمع کرده بود خلاصه شد. چقدر زود گذشت 11 سال مثل برق،مثل باد!یادش به خیر آن حرف های قشنگ،یادش آن چوب بلندی که همیشه در آرزوی نخوردنش بودیم.یاد واکسن هایمان،چقدر گریه می کردیم و می لرزیدیم و بعد...چقدر می خندیدیم،یاد آن شکلات هایی که قول می دادند اگر مانند بچه های خوب واکسن بزنیم بهمان می دهند و هیچ وقت هم ندادند،راستی راستش را بگو از چند واکسن فرار کرده بودی کجای مدرسه پنهان شده ای؟چقدر زیبا بود آن فریاد ها و آن بازی های کودکانه ای که در حیاط مدرسه می کردیم .چقدر زیبا تر بود آن دویدن هایی که اگر ناظم مدرسه گوشمان را نمی کشید لذتی نداشت!یادش به خیر برف بازی ها و سر خوردن بر روی یخ ها!شب هایی که تا 1 دانه برف می دیدیم درس و مشق رابه امید تعطیل بودن فردا رها می کردیم و صبح هایی که گر چه می دونستیم مدرسه تعطیل است به بهانه مدرسه و برای برف بازی و دویدن بر روی زمین پوشیده از دانه های سپید و پرتاب گلوله های برف به در خانه و تکان دادن درخت ها به روی سر همکلاسی و هزاران شیطنت دیگربه طرف مدرسه راه می افتادیم با چکمه هایی که تا 5 سال هم برایمان بزرگ بود و تا می خواستیم بدویم از پایمان در می آمد یا جلویش که خالی بود خم می شد و با صورت به زمین می  افتادیم و صورتمان مثل لبوهای داغ لبو فروش کنار مدرسه قرمز می شد .یادش به خیر بینی های سرخمان که همیشه خدا از روز اول مهر تا پایان خرداد مثل شیر آب پارک مدرسه که همیشه باز بود،آبریزش داشت و مادرم که همیشه دستمالی به طول5/0 متر و عرض 25 سانت را به زور در جیب های بزرگ مانتویم می چپاند و می گفت که دماغت نشتی دارد و من که هیچ وقت نفهمیدم یعنی چه ؟

از نوروز ها و عید های کودکی چیزی یادت هست؟روزهایی که از آنها بوی کفش نو در ذهنمان مانده است و صدای خش خش لباس نو که روز اول عید با هیجان می پوشیدیم لباسی که آستین هایش تا زانو هایمان می رسید وپاچه های شلوارش را باید 5-6تا تا می زدیم تا شاید بر زمین نکشد یاد اسکناس های نویی که از لای قرآن در می آمد،یاد مهمانی و مهمانی دادن،یاد آجیل ها و شیرینی و پسته های در بسته و به هم دندان درد !

یادت هست چقدر به عروسک های پارچه ات گوش زد می کردی که وقت طلاست و خودت همیشه در آخرین ساعت های روز جمعه،به خاطر انجام ندادن تکلیف هایت یا روبه گریه بود یا در حال دعوا شدن بودی یا اینکه همتان خانوادگی داشتید تکلیف می نوشتید.

افسوس که آن دوران درس جواب دادن هایی که نفس را در سینه هامان حبسمی کرد گذشت چقدر در دل ،با خدایمان حرف می زدیم !چقدر قول می دادیم و چقدر به خاطر انجام ندادن قول های قبلی مان از خدا معذرت می خواستیم!چقدر آن لحظه های شیرین زیبا بود چقدر خداوند مهربان!

دیگر گذشت آن زمان که سوار سر سره های عشق می شدیم و لحظه هامان به دور از رنگ و ریا می گذشت.آن زمان چه ساده بودیم که برای چند النگوی پوسته پوسته شده طلایی به بچه های کوچک فخر می فروختیم حالا همه آن روز های خوب رفته اند و زیر چتر خاطره پنهان شده اند دیگر هیچ وقت برای عروسک هایمان لالایی نخواندیم دیگر هر گز قاصدکی مهمان دست هایمان نشد،همه این ها به خاطر این است که ما بزرگ شده ایم .باید بدانیم که اگر روزی دست های سنگین زندگی انگشتان ظریفمان را رها کرد نباید از پا افتاد و نشست باید در این روز های آخر به همکلاسیمان بگوییم گرچه سرنوشت بی رحم است گر چه روزی مارا با هم آشنا کرد روزی دیگر وادارمان می کند تا ریشه های نهال دوستی را که سال ها با محبت آبش داده ایم و با نگاه هایمن تابیده ایم با دستانمان قطع کنیم،ولی دوست من بدان همیشه به یاد روز هایی که در کنار هم روی یک نیمکت می نشستیم رویاهای کودکانه ام را مرور خواهم کرد.چه روز هایی که با هم آب و بابا را زیر لب زمزمه می کردیم و اگر من در شمارش گوسفند ها انگشت کم می اوردم،انگشت های تو را قرض می گرفتم و چه روزهایی که تند تند با هم جدول ضرب را زا بر میکردیم و چه روزهایی که با خانواده آقای هاشمی در درس مدنی هم قدم می شدیم و چه روز هایی که کوه ها و دریاچه ها را در نقشه جغرافیا به هم نشان می دادیم و بعد برای تمام شدن امتحانات نهایی(که چقدر ما را از این امتحانات ترسانده بودند) لحظه شماری می کردیم چه وقتی که پا به راهنمایی گذاشتیم و سیاهی مقنعه ها و تیرگی مانتوها چشمانمان را به درد می آوردو چه وقتی که یزرگ شدیم و ،قد کشیدیم و بعد دبیرستانی شدیم . فراموشت نمی کنم وقتی در سال اول تند تند با هم  در مورد قانون آینه ها حرف می زدیم و آنان را برای هم می کشیدیم و وقتی در دایره مثلثاتی غرق می شدیم و به خاطر یاد گرفتن لفظ sinوcosبر خود می نالیدیم گر چه هیچ از آنها سر در نمی آوردیم. سال دوم دبیرستان سالی که دوباره به دبستان باز گشتیم و مقنعه های شیری سر کردیم!چه شیرین بود!سالی که دوستان دیگرمان از ما جدا شدند و هر یک به راهی رفتند و ما هم به راهی!سال سوم چه زیبا بود خواندن حسابان حجیم که حاظر بو دیم ده ها بار آن را امتحان دهیم ولی یک بار هم تاریخ نخوانیم چقدر بر سر مسائل فیریک و شیمی بحث می کردیم و عاقبت جواب هر دویمان اشتباه بود همکلاسی!در این دنیا چه می ماند که در فردا های دور نگاه های دیروز را معنا دهد؟در طلوع یا غروبی به زندگی سلام می دهی و با گریه های بی امان خود پا بر این جهان می نهی! روزگارانی را بی خبرمی دوی و هیچ ازغم اطراف در تو نیست مشت در چادر مادر ،فشرده ای و برای عروسکی که در بازارچه دیده ای گریه می کنی،ده تومانی ای را که پدر به تو داده بود تا با آن شکلات بخری به گدای سر کوچه می بخشی و وقتی تکه ای گچ لای انگشتان کوچکت جای گرفت یاد می گیری که دیگر نباید برای آب نبات چوبی دختر همسایه گریه کنی در آن هنگام که قلم همه احساساتت را بر روی سپیدی کاغذ ریخت می دانی که باید باری از زندگی را در کوله بار تقدیرت بر دوش کشی ودر نهایت روزی خواهد رسید که در انتهای تمام خاطرات می نشینی وبه آخرین لحظه ها به یاد گار گذشته می اندیشی!مامان آب داد ،بابا نان داد ،آه می بینی فقط یک خاطره می ماند آری!امشب دیگر مامان یادش می رود برای خوراکی زنگ تفرح فردا در کیفم تکه ای نان وپنیرگذارد،بی بی در جیبم کشمش بریزد وبابا به روی تاقچه ی کنار دریک سکه 5 تومانی برایم بگذارد.

 

حرف های ما هنوز ناتمام         تا نگاه می کنی   ،وقت رفتن است،    باز هم حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی،           لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی ،ای،دریغ و حسرت همیشگی،            ناگهان چقدر زود دیر می شود !

نویسنده: فردوس                  

 

 

سکوت

سکوت یعنی

              هوا از حنجره تو به راهی غیر از دهانت ختم می شود .

سکوت یعنی

              کلمات ذهن تو اجازه ندارند به ارتعاش ثارهای صوتی کمک کنند

سکوت یعنی

           خنده نه به دلیل شادی

سکوت یعنی

            گریه نه بدلیل غم و اندوه

سکوت یعنی

            بهترین همدم تنهایی

سکوت یعنی

            چراغ قرمز تردّد کلمات

سکوت یعنی

            حرف بی حرفی

سکوت یعنی

           گوش شنوایی پیدا نکردی

سکوت یعنی

             جواب

سکوت یعنی

             سوال

سکوت یعنی

             دنیایی غیر از این دنیا هم هست

سکوت یعنی

             انتخاب گزیده ها

 سکوت   سکوت   سکوت

  یعنی

  بفهمیم فاصله اندیشه ها را آن هنگام که نخواستند با هم تقابل کنند

 و این چنین بود که فصل جدیدی در زندگی من رقم خورد

 سکوت ، سکوت ، سکوت ...

 این را گفتم ، تا بدانی

 سکوت می تواند نشانه فهمیدن باشد و من فهمیدم که نفهمیدم

 و سکوت تا آن زمانی که بیایی و سکوت را بشکنی

 و بگویی حقایق عالم هستی را

 پس سکوت ، تا آن هنگام که ترنّم آمدنت را بشنوم .

 

 

 

 28 اردیبهشت روز موزه ها و میراث فرهنگیه و ملت می تونن به صورت رایگان از اماکن تاریخی و موزه ها به صورت رایگان دیدن کنن (قابل توجه اصفهانی ها)

و اینکه استان اصفهان توی  اردیبهشت خیلی زیباست وقت کردید یه سری بزنید

 

 

این چه وضعیه؟

سلام

یه چیزی سر دلم مونده باید بگم

آخه این چه وضعیه؟ چند روز پیش حالم بد شده بود زنگ زدیم اورژانس اول که پشت تلفن داره شجر نامه ی منو می پرسه ، بعد از کلی سوال تاز میگه ماشینمون رفته یه تصادفی رو جمع کنه ماشین نداریم از اون ور شهر الان براتون آمبولانس می فرستیم.بعد از کلی معطلی بازم نیومد دوباره زنگ ردیم میگه مریض رو بیارین سر کوچه تون می یاییم می بریمش!!!! منم حالم بد سرم گیج می رفت نمی تونستم راه برم ، خلاصه برادرم ایستاد سر کوچه تا آمبولانس اومد بعد از این که اومده می گه حالا لازم بود زنگ بزنین اورژانس ؟خودتون می ذاشتیدش عقب یه وانتی چیزی می بردیدش !!!!!!!!!!! آخه بابا جون مگه من گوسفندم که منو می ذاشتن عقب وانت؟( اون موقع بابام هم خونه نبود وگرنه خودش منو می برد بیمارستان) خلاصه من درست نمی تونستم نفس بکشم دکتر بهم میگه راحت باش، چرا این جوری نفس می کشی؟ درست نفس بکش!!!!!!!!!1 بابا جون یکی نیست بگه من تو رو اوردم تا تو بگی من چرا این جوری نفس می کشم. بعدش می گه نیازی نیست بری بیمارستان ، اما نه دید جدی جدی انگاری من یه ذره نا خوشم!!!  منو برده تو آمبولانس خیر سرش می خواست از دست من رگ بگیره ، دستم سوراخ سوراخ کرد، الان دستم یه تیکه  کبود شده ، به خدا قسم تا چند روز دستمو نمی تونستم تکون بدم ، دست آخرم جناب دکتر تشخیص دادن که خودشون هم که می خواستن کنکور بدن حالشون این جوری بده میشده و بنده رو از آمبولانس به داخل حیاط خونه پرت کردن و گفتن به بیمارستان نیاز ندارم، کاش حد اقل یه سرم بهم وصل می کرد که تلاشش برای رگ گرفتن از من هدر نرفته باشه خلاصه از اون جایی که  مامانم می دونست خودش باید یه فکری به حال من بکنه زنگ زد که با آژانس منو ببره دکتر، طبق معمول آژانس ماشین نداشت ، زنگ زدیم به یه آژانس دیگه و خلاصه بعد از کلی درد سر بنده به دکتر رسونده شدم ، فقط نمی دونم چه جوری زنده موندم!!!!!!!!!!

خدایا با من حرف بزن

کودک نجوا کرد خدایا با من حرف بزن.

مرغ دریایی آواز خواند،کودک نشینید.

سپس کودک فریاد زد:خدایا با من حرف بزن.

رعد در آسمان پیچید اما کودک نشنید.

کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:خدایا بگذار ببینمت.

ستاره ای درخشید ولی کودک توجهی نکرد.

کودک فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده

و یک زندگی متولد شد اما کودک نفمید

کودک با نا امیدی گریست

خدایا با من در ارتباط باش بگذار ببینمت

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد

ولی کودک، پروانه را کنار زد و رفت ...

 

 

سهراب سپهری

سهراب سپهری، شاعر معاصر ایرانی ، در پانزدهم مهر ماه سال ‌١٣٠٧ در شهر قم به ‌دنیا آمد.

سهراب تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش و دوره‌ متوسطه را در کاشان سپری کرد ، سپس رهسپار تهران شد و در هنرکده‌ نقاشی دانشگاه مشغول به تحصیل گردید.

سپهری در سال ‌١٣٣٢ به دریافت نشان درجه‌ اول علمی از دانشکده‌ هنرهای زیبا نائل آمد. او نخستین مجموعه‌ شعر نیمایی خود را با نام «مرگ رنگ» در سال ‌١٣٣٠ منتشر کرد که با استقبال چندانی مواجه نشد.

دو سال بعد «زندگی خواب‌ها» و «آوار آفتاب» را در سال ‌١٣٣٨ منتشر کرد که مورد استقبال بیشتری قرار گرفت. از آثار او می ‌توان به مجموعه‌ کتاب‌های «صدای پای آب»، «شرق اندوه» (‌١٣٤٠)، «حجم سبز» (‌١٣٤٦)، «ما هیچ؛ ما نگاه»، «در کنار چمن»، و سپس «هشت کتاب» اشاره کرد. وی همچنین خاطره‌های خود را در کتابی با عنوان «اتاق آبی» گردآوری کرده است.

وی سفرهایی به اروپا، ژاپن و هند کرد ؛ سپهری هم در نقاشی و هم در شعر، اسلوب خاصی داشت. نقاشی او بی‌تاثیر از نقاشی ژاپن نبوده و شعرش هم از عرفان بودایی رنگ پذیرفته است. در زمان حیات وی و پس از مرگش چند نمایشگاه از آثار نقاشی او در ایران و خارج از کشور عرضه شده است.

این شاعر و نقاش معاصر، سرانجام در اول اردبیهشت ‌ماه سال ‌١٣٥٩ به دیار باقی شتافت و در امامزاده سلطان علی‌محمد باقر (ع) واقع در مشهد اردهال ـ از توابع کاشان ـ به خاک سپرده شد.

رضا براهنی در کتاب ”طلا در مس” چنین می نویسد: «باید شعر سپهری را آن‌هایی بخوانند که هرگز تفنگ ندیده‌اند، جنگ ندیده‌اند، گرسنگی نکشیده‌اند، یتیم نشده‌اند، باید شعر سپهری را گوزن‌ها و آهوهایی بخوانند که هرگز دچار دام نشده‌اند، هرگز صدای گلوله‌ای را که از تفنگ صیاد صفیر می‌کشد و جنگل را در خون می‌غلطاند، نشنیده‌اند ....»

محمد حقوقی نیز در مجموعه‌ی ”شعر زمان” درباره‌ ”شرق اندوه” آورده است: « همه‌ شعرهای این کتاب، حاصل توجه دوره‌ای شاعر به دیوان شمس بوده است. هم از لحاظ وزن و هم توجه به قوافی مکرر و هم حالات شورانگیز و شوق‌آمیز. حالاتی که شنوندگان حیرت‌زده را دعوت به حرکت می‌کند. دعوت به جست‌وجوی حقیقت ناپیدا و خاصه خدای مقصود شاعر، که اولین نشانه‌های حضور او در همین کتاب احساس می‌شود.»


«
رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،

آب در حوض نبود.

ماهیان می‌گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم‌ کرده‌ تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.


به
 ‌درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او، پشت چین‌های تغافل می ‌زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی‌ها حوضشان بی‌آب است.


باد می رفت به سر
 وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم »

یاد د اشت های پراکنده

به من چه که در باره آثار تاریخی اصفهان بنویسم  هر کی می خواد در باره اصفهان بدونه که میاد اصفهانو می بینه

بغض و سوزن !!

هر چه سوزن به بغض هایم میزنم نمیترکند !! این روزها سوزنها هم قلابی شده اند ....شایدم بغض ها جان سخت تر !! اشکهایم دیگر شور نیست ؟.....اشکها هم اشک های قدیم !!بوی بهار می اید ....بوی عید !! اما عید هم عید های قدیم !! الان دیگه نه بهار رو دوست دارم نه عید ...دیگه هیچی صفا نداره ....عین ادما که وفا ندارن ...اینروزا ادما فقط شکل ادم هستن !! ...ادما هم ادمای قدیم !! ...دلم تنگ شده براتون ای ادما !! دلم تنگ شده ...........

********

لعنت این دنیا بر این دنیا

گر تولد یا که مرگم دست من می بود

میرفتم ز دنیا , روزگار بهتری را بــازمیگشتم

می رفتم از اینجا , جای دیگر می شدم پیدا

جایی که در آن هیچکس با کار من کاری نداشت

من خودم بودم خودم

می توانستم خودم تعیین کنم راهم برای زندگی کردن

نمی خواهم کسی دیگر مرا گوید:

هی فلانی حق نداری سرنوشتت را خودت تعیین کنی

حق نداری تو برای لذت از این زندگی

هر چه ما گوئیــم.. باید آن کنی

ولی افسـوس ای انسان

یک تولد داری و یک مرگ

اگر بختت کند یاری

به آنجایی که رویای من است آیی

وگرنه جای دیگر.. شاید اینجایی که من هستم .. بیائی

لعنت دنیا براین دنیا

 

 

آخرین پست سال

سلام این آخرین باری هست که توی این سال وبلاگ رو آپدیت می کنم پیشا پیش سال نو رو به همه ی دوستام تبریک میگم

سال خوبی داشته باشید و اگه دوست داشتید  برام میل بفرستید یا همین جا کامنت بذارید  شاد باشید  

                ahriman1119@yahoo.com

 

خوش به حال غنچه های نیمه باز ،بوی باران ،بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده پاک، آسمان آبی و ابر سپید، برگ های سبز بید

عطر نرگس ، رقص باد ، نغمه شوق، پرستو های شاد

خلوت گرم کبوتر های مست ، نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها ، خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب ، خوش به حال آفتاب

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم مسازد آفتاب

ای دریغ ازما، دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

 

تقدیم به همه ی کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند

 

http://i19.tinypic.com/29kp6qv.jpg

 

 

 

بازی یلدا

 سلام

یه بازی هست که از شب یلدا شروع شده و به این صورته که هر کس یابد 5 تا اعتراف بکنه که کسی از اون ها خبر نداره (حالا می تونه 5 تا اتفاق هم باشه) و بعد 5 نفر از دوستانش رو  به  بازی دعوت کنه  . حالا پگاه ( بی خیال )  منو به این بازی دعوت کرده .

اعتراف می کنییییییییم:

1- من خیلی می خوابم (مثل خرس) و تنبل و بی نظم هستم اون قدر بی نظم و شلخته که به جای شستن جوراب هام به اون ها ادکلن می زنم ( به جون خودم عین حقیقته) یه نمونه دیگش این که یه وجب گرد روی مانیتور نشسته راستی یه روز هم  تو کمدم تار عنکبوت پیدا کردم .( یه روز خواهرم بهم گفت لباس هاتو از کف اتاقت جمع کن. بهش گفتم می خوام اونقدر لباس بریزم ببینم  اتاق منفجر می شه یا نه.)

2- بر عکس ظاهرم که همه فکر می کنن بد اخلاق و سنگدل هستم اما خیلی دل نازک و زود رنج هستم  فقط یکم ذره خجالتی ام به همین خاطر همه فکر می کنن بد اخلاق و مغرور هستم، اما اگه عصبی بشم .....

3- فکر می کنم 12 ساله بودم ، یه روز زمستونی  با دوستام رفتیم بیرون  و بستنی خوردیم چشمتون روز بد نبینه  فرداش یه سرمای حسابی خوردم که تا یک هفته نرفتم مدرسه اما جرات نکردم بگم واسه چی سر ما خوردم . تازه بد تر از اون این که عروسی عموم بود و من هم صدام درنمی اومد و خوابیده بودم.

4- بچه که بودم  اصلا سر و کاری با دختر جماعت نداشتم همیشه با پسرا بازی  می کردم ، شیطنت هم که حسابی می کردم . یک بارهم سرپسر همسایمون رو شکستم که کارش به بیمارستان کشید اما خدا رو شکر چیزیش نشد.( فکر کنم سال بعدش از محل ما رفتن خیلی دلم می خواد الان ببینمش ) اما حالا ساکت و آروم  هستم و کلا از آدم ها کناره گرفتم چه دختر چه پسر و فقط یه دوست دارم(شادی)

5- حدود 10 یا 12 سالم بود یه روز یا عموم ( 1 سال از من کوچیکتره) و دختر عموم که هم سن می خواستیم بریم خونه پدر بزرگم و چون تصمیم گرفتیم از راه فرعی که از یک باغ می گذشت بریم مسلح شدیم ،عموم یک عدد چکش و دختر عموم یه عدد کارد  میوه خوری برداشت و من چون خیر سرم تکواندو کار بودم مسلح نشدم خلاصه تو راه یکی ازهمکلاسی هام که حال روحی خوبی نداشت با برادر هاش به ما حمله کردند و من بی خیال تکواندو شدم و با دندان های مبارک یک گاز جانانه به دست براد دوستم گرفتم که نمیدونم دست اون خون افتاد یا دندون من ، دیگه از اون به بعد همکلاسیم هر وقت ما رو  می دید بهمون سلام می کرد و از یه گوشه رد می شد راستی از اون ماجرا ما به هیچکس هیچی نگفتیم .

این اعترافاتی که کردم با اینکه واقعیت داشت اما بیشتر حال و هوای دوران کودکی رو داشت اگه بخوام از دوران جوانی اعتراف بکنم حتی ازخودم هم خجالت می کشم چون الان خیر سرم یه ذره عقلم بیشتر شده اما قدر خیلی چیز ها رو نمی دونم ، قدرلحظه های عمرم ، قدر سلامتیم ، خونوادم و...

الان حسرت خیلی چیز ها رو می خورم ، دوران کودکی که از دست دادم ، فطرت پاکم و...

خوب منم چند تا از دوستام رو به بازی دعوت می کنم: شادی ( رنگارنگ) ، ابراهیم  (من از خدا تو رو می خوام ) ، حسین ( شهرارواح ) ، حامد ( در انتظار فردا) و خاطره ( خاطره کویر)