درد رماتیسم

 شعر از:محمد جاوید

شبی در خواب دیدم در پاسارگاد

فغان از گوشه قبری بلند است

به نزدیک آمدم دیدم که کوروش

پریشان حال و زار و دردمند است

دو پایش را ماساژ می داد و می گفت

که درد پا مرا کرده کلافه

ببین پیچیده ام از شدت درد

به دور هر دو پای خود ملافه

ز روماتیسم پایم در عذاب است

ندارم روز و شب آرامش و خواب

همه جای مزارم نم کشیده

شکایت را به که گویم از این آب؟

به برزخ روز و شب با پای دردی

از آن دکتر به آن دکتر روانم

ز پول دکتر و دارو و درمان...

خدا داند که زار و ناتوانم

یقین "جاوید" یادت هست این حرف:

بخواب آسوده، من بیدار هستم

گرفتم یقه ی گوینده اش را

به او گفتم ز تو بیزار هستم

اگر جان خودت بیدار بودی

کجا بر باد می شد تاج و تختت؟

همان سی سال و اندی خواب غفلت

بزد تیپای جانانه به بختت

مرا هم مثل خودت در خواب کردی

و اکنون زیر بنده آب بستند

و با احداث سد کذایی

دل اسطوره خود را شکستند!

برای زندگی کردن ...

بسیار کم فرصت داریم

اما برای روزی که خواهیم رفت

از اینجا تا ابدیت!

قدر ثانیه های اندک زندگیت را بدان

شاید آن دنیا آنگونه که فکر میکنی نباشد!!!

(میلاد تهرانی)