جمله ای از گاندی

درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی ست که گدایی را قناعت و بی عرضگی را صبر  و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند.

گاندی

مهمانی

همیشه از مهمانی های رسمی متنفر بودم. چون باید مثل مجسمه بنشینی و لبخند های زورکی به دیگران تحویل بدهی. و بقیه هم تعارافات الکی  تکه و پاره بکنند. بعضی وقت ها هم سکوت مرگباری حاکم و است و همه فقط به تلویزیون نگاه می کنند. انگار تنها تقطه ی مشترکی که افراد را دور هم جمع کرده، خوردن غذا است.

در عوض عاشق جمع های خودمانی هستم. که هر جور دلت می خواهد غذا می خوری، بلند بلند حرف می زنی و می خندی و گاهی اوقات هم حرکات موزون انجام می دهی... و هیچ کس هم تو را زیر ذره بین قرار نمی دهد...

نذر

چند روز پیش ، یک نفر زنگ خانه مان را زد و گفت: سفره ابولفضل دارم، پول کمک کنید...

نمی دانم این دیگر چه صیغه ای است؟  یکی نبود بهش بگوید: تو نذر داری ما باید پول بدهیم؟

اصلا فسلفه این سفره انداختن چیست؟ مگر این نیست که مردم را دعوت می کنند تا برایشان دعا کنند؟ پس چرا یک مشت آدم خاله زنک را دعوت می کنند و سفره می اندازند و انواع خوراکی ها را درون سفره می گذارند. ملت هم می خورند و بعد می روند پشت سر میزبان حرف می زنند که آشش شور بود و حلوایش فلان بود و...

به جای این ریخت و پاش ها ،پول این غذا ها را به یک آدم مستحق بدهید که حداقل دعایی در حقتان بکنند، نه این که غیبتتان را بکنند. یا اگر در خانه دعا و ختم قرآن می گیرید، به عنوان پذیرایی میوه و شیرینی بدهید...