ساختمان مسجد جامع عباسی , درضلع جنوبی میدان تاریخی اصفهان در سال 1020 هجری قمری به فرمان شاه عباس اول در بیست و چهارمین سال سلطنت وی شروع شد . کتیبه سردر مسجد به خط ثلث ” علیرضا عباسی“ در سال 1025 نگاشته شده و حاکی از آن است که شاه عباس این مسجد جامع را از مال خالص خود بنا کرده وثواب آن را به روح جد اعظم خود ” شاه طهماسب “ اهدا نموده است, در ذیل این کتیبه, کتیبه دیگری است که از استاد علی اکبر اصفهانی ( مهندسی معمار مسجد ) تجلیل شده است .
برج های کبوتر خانه :
ساختمانهای گلی بلند به اشکال مکعبی و عموما مدور که در باغها و مزارع بنا می شده که هم از نظر هنر معماری قابل توجا است هم به خاطر اسکان چند صد تا چند هزار جفت کبوتر ، درواقع کارخانه ساخت و جمع آوریکود طبیعی حیوانی بوده است که برای مزارع و باغات فوق العاد مفید بود است
برجهای صفا :
که این برجها نیز به نوبه خود اثری نادر و زیبا می باشند ، از این لحاظ که شکل ظاهری این برج به شکل مکعب میباشد در حالی که اکثر برجهای موجود در شهرهای دیگر حالت گرد مانند دارند .« امید است این اثر نیز با همت صاحبان آن و دیگر دست اندر کاران مورد لطف قرار گیرد.» نام دیگر این برجهای دوقلو برج آق غلامعلی نیز می باشد.
برجهای هفتگانه جوی خارون « ارگ شیخ بهایی »:
این برجها جزء آثار نادر کشور میباشد و همانند این برجها را تنها در شهر تبریز میتوان دید و این به علت تعداد برجهای آن مِباشد – خوشبختانه این اثر با همت شهرداری و تنی چند از میراث دوستان شهرمان مورد عنایت قرار گرفته است و طرحهای جالبی برای احیاء این برجها در دست اجرا می باشد .
قلم بر قلب سفید کاغذ میگذارم و فشار میدهم تا انشاءام آغاز شود. سال گذشته سال بسیار خوبی و پر برکتی میباشد. سال گذشته پسر خاله ام زیر تریلی 18 چـــرخ رفـت و له گـــــــشت و ما در مجلس ترحیمش شرکت کردیم و خیلی میوه و خرما و حلوا خوردیم و خیلی خوش گذشت.
ما خیلی خاک بازی کردیم. من هر چی گشـــــــــــــــــتم پــــسرخاله ام را پیــدا نکردم. در آن روز پدرم مرا با بیل زد، بدون بی دلیل! من در پارسال خـــیلی درس خواندم ولی نتـــوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بیرون پرت کردند.
پدرم من را به مکانیکی فرستاد تا کـــــــــــار کـنم و اوســــــتای من هر روز من را با زنجیر چرخ می زد و گاهی موقعها که خیلی عصبانی میشد من را به زمین میبست و دو سه بار با ماشین یکی از مشتریها از روی من رد میشد. من خیلی در کارهای خانه به مـادرم کمک میکنم. مادرم من را در سال گذشته خیلی دوست میداشت و من را خیلی ماچ میکند ولی پدرم خیلی حسود است و من را لای در آشـپزحانه میگذاشت.
درســــــال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خیلی از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسیار حــــامله است و پدرم مـــــیگوید یا پسر است یا دوقلو، ولی من چیزی نمیگویم چون میدانم که بچهای به این انـــدازه از هیچ کجای خواهرم در نخواهد آمد!
در سال گذشته مـا به مسافرت رفتیم و با قطار رفتیم. مــن در کوپه بسیار پدرم را عصبانی کردم و او برای تنبیه من را روی تخت خواباند و تخت را محکـــم بست و من تا صبح همان گونه خوابیدم!
پدرم در سال گذشته خیلی سیگار میکشد و مادرم خیلی ناراحت است و هــــــــی به من میگوید: کپیاوغلی، ولی من نمیدانم چرا وقتی مادرم به من فحش می دهــــــد، پدرم عصـبانی میشود!
در سال گذشته ما به عـــید دیدنی رفتیم و من حدودا خیـــــلی عیدی جـمع کردهام، ولی پدرم همه آنها را از من گرفت و آنتن مـــــــاهوارهای خرید که بسیار بــدآموزی دارد و من نگاه نمیکنم و پدرم از صبح تا شب شوهای بینــاموسی نگاه میکند و بشکن میزند.
پــــــدرم در سال گذشته رژیم گرفته است و هر شب با دوستهایش آب و ماست و خیار میخورند و میخندند، گاهی وقتا هم آب با چیپس و ماست موصیر!
من خیلی سال گذشته را دوست دارم و این بود انشای من
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! "
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: " عشق یعنی همین! "
شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ "
استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین!!
به من چه که در باره آثار تاریخی اصفهان بنویسم هر کی می خواد در باره اصفهان بدونه که میاد اصفهانو می بینه
هر چه سوزن به بغض هایم میزنم نمیترکند !! این روزها سوزنها هم قلابی شده اند ....شایدم بغض ها جان سخت تر !! اشکهایم دیگر شور نیست ؟.....اشکها هم اشک های قدیم !!بوی بهار می اید ....بوی عید !! اما عید هم عید های قدیم !! الان دیگه نه بهار رو دوست دارم نه عید ...دیگه هیچی صفا نداره ....عین ادما که وفا ندارن ...اینروزا ادما فقط شکل ادم هستن !! ...ادما هم ادمای قدیم !! ...دلم تنگ شده براتون ای ادما !! دلم تنگ شده ...........
********
لعنت این دنیا بر این دنیا
گر تولد یا که مرگم دست من می بود
میرفتم ز دنیا , روزگار بهتری را بــازمیگشتم
می رفتم از اینجا , جای دیگر می شدم پیدا
جایی که در آن هیچکس با کار من کاری نداشت
من خودم بودم خودم
می توانستم خودم تعیین کنم راهم برای زندگی کردن
نمی خواهم کسی دیگر مرا گوید:
هی فلانی حق نداری سرنوشتت را خودت تعیین کنی
حق نداری تو برای لذت از این زندگی
هر چه ما گوئیــم.. باید آن کنی
ولی افسـوس ای انسان
یک تولد داری و یک مرگ
اگر بختت کند یاری
به آنجایی که رویای من است آیی
وگرنه جای دیگر.. شاید اینجایی که من هستم .. بیائی
لعنت دنیا براین دنیا