موضوع انشا :سال گذشته را چگونه گذراندید

 

قلم بر قلب سفید کاغذ می‌گذارم و فشار می‌دهم تا انشاء‌ام آغاز شود. سال گذشته سال بسیار خوبی و پر برکتی می‌باشد. سال گذشته پسر خاله ام زیر تریلی 18 چـــرخ رفـت و له گـــــــشت و ما در مجلس ترحیمش شرکت کردیم و خیلی میوه و خرما و حلوا خوردیم و خیلی خوش گذشت.

ما خیلی خاک بازی کردیم. من هر چی گشـــــــــــــــــتم پــــسرخاله ام را پیــدا نکردم. در آن روز پدرم مرا با بیل زد، بدون بی دلیل! من در پارسال خـــیلی درس خواندم ولی نتـــوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بیرون پرت کردند.

پدرم من را به مکانیکی فرستاد تا کـــــــــــار کـنم و اوســــــتای من هر روز من را با زنجیر چرخ می زد و گاهی موقع‌ها که خیلی عصبانی می‌شد من را به زمین می‌بست و دو سه بار با ماشین یکی از مشتری‌ها از روی من رد می‌شد. من خیلی در کارهای خانه به مـادرم کمک می‌کنم. مادرم من را در سال گذشته خیلی دوست می‌داشت و من را خیلی ماچ می‌کند ولی پدرم خیلی حسود است و من را لای در آشـپزحانه می‌گذاشت.

درســــــال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خیلی از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسیار حــــامله است و پدرم مـــــی‌گوید یا پسر است یا دوقلو، ولی من چیزی نمی‌گویم چون می‌دانم که بچه‌ای به این انـــدازه از هیچ کجای خواهرم در نخواهد آمد!

در سال گذشته مـا به مسافرت رفتیم و با قطار رفتیم. مــن در کوپه بسیار پدرم را عصبانی کردم و او برای تنبیه من را روی تخت خواباند و تخت را محکـــم بست و من تا صبح همان گونه خوابیدم!

پدرم در سال گذشته خیلی سیگار می‌کشد و مادرم خیلی ناراحت است و هــــــــی به من میگوید: کپی‌اوغلی، ولی من نمی‌دانم چرا وقتی مادرم به من فحش می دهــــــد، پدرم عصـبانی می‌شود!

در سال گذشته ما به عـــید دیدنی رفتیم و من حدودا خیـــــلی عیدی جـمع کرده‌ام، ولی پدرم همه آنها را از من گرفت و آنتن مـــــــاهواره‌ای خرید که بسیار بــدآموزی دارد و من نگاه نمی‌کنم و پدرم از صبح تا شب شوهای بی‌نــاموسی نگاه می‌کند و بشکن می‌زند.

پــــــدرم در سال گذشته رژیم گرفته است و هر شب با دوست‌هایش آب و ماست و خیار می‌خورند و می‌خندند، گاهی وقتا هم آب با چیپس و ماست موصیر!

من خیلی سال گذشته را دوست دارم و این بود انشای من

 http://www.ms-namakpaash.blogfa.com/

 

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! "
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: " عشق یعنی همین! "
 
شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ "
استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین!!

 

دوست داشتن کسی که سزاوار دوستی نیست ، اسراف در محبت است

یاد د اشت های پراکنده

به من چه که در باره آثار تاریخی اصفهان بنویسم  هر کی می خواد در باره اصفهان بدونه که میاد اصفهانو می بینه

بغض و سوزن !!

هر چه سوزن به بغض هایم میزنم نمیترکند !! این روزها سوزنها هم قلابی شده اند ....شایدم بغض ها جان سخت تر !! اشکهایم دیگر شور نیست ؟.....اشکها هم اشک های قدیم !!بوی بهار می اید ....بوی عید !! اما عید هم عید های قدیم !! الان دیگه نه بهار رو دوست دارم نه عید ...دیگه هیچی صفا نداره ....عین ادما که وفا ندارن ...اینروزا ادما فقط شکل ادم هستن !! ...ادما هم ادمای قدیم !! ...دلم تنگ شده براتون ای ادما !! دلم تنگ شده ...........

********

لعنت این دنیا بر این دنیا

گر تولد یا که مرگم دست من می بود

میرفتم ز دنیا , روزگار بهتری را بــازمیگشتم

می رفتم از اینجا , جای دیگر می شدم پیدا

جایی که در آن هیچکس با کار من کاری نداشت

من خودم بودم خودم

می توانستم خودم تعیین کنم راهم برای زندگی کردن

نمی خواهم کسی دیگر مرا گوید:

هی فلانی حق نداری سرنوشتت را خودت تعیین کنی

حق نداری تو برای لذت از این زندگی

هر چه ما گوئیــم.. باید آن کنی

ولی افسـوس ای انسان

یک تولد داری و یک مرگ

اگر بختت کند یاری

به آنجایی که رویای من است آیی

وگرنه جای دیگر.. شاید اینجایی که من هستم .. بیائی

لعنت دنیا براین دنیا

 

 

آخرین پست سال

سلام این آخرین باری هست که توی این سال وبلاگ رو آپدیت می کنم پیشا پیش سال نو رو به همه ی دوستام تبریک میگم

سال خوبی داشته باشید و اگه دوست داشتید  برام میل بفرستید یا همین جا کامنت بذارید  شاد باشید  

                ahriman1119@yahoo.com

 

خوش به حال غنچه های نیمه باز ،بوی باران ،بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده پاک، آسمان آبی و ابر سپید، برگ های سبز بید

عطر نرگس ، رقص باد ، نغمه شوق، پرستو های شاد

خلوت گرم کبوتر های مست ، نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها ، خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب ، خوش به حال آفتاب

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم مسازد آفتاب

ای دریغ ازما، دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

 

تقدیم به همه ی کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند

 

http://i19.tinypic.com/29kp6qv.jpg

 

 

 

ضرب المثل های رایج در نجف آباد

توضیح اینکه نجف آباددر ۱۵ کیلومتری  غرب  اصفهان واقع شده است.

دنیا از گفته خراب می شود نه از کرده

هندوانه ای که چله بخوری ، تابستان نتیجه میدهد

شغال یا می دود یا عو می کشد

کاری که رسید به درمالی ، باید گذاشت و ورمالید

دیگی که برای من نجوشد ، می خوام سر سگ توش بجوشد

ما کی هستیم که غول کور رعیتمان است

کسی زنش بمیرد که خواهر زن نداشته باشد

چرا بلبل از غصه نمی میره که کلاغ سیاه جاش رو بگیرد

مردی که رسید به شصت سال باید بقچه حمامش را بست ، دختری که رسید به بیست باید  به حالش گریست

هرچه ادا ست مال آدم گداست

خر ما از کره گی دم نداشت

بنا که خشت خواست باید داد دستش

دختر همسایه هرچی چِل تر «  دیوانه تر»  برای ما بهتره 

عروس مردنی گردن خارسو را می گیرد

آرد گندم همه جا ، نان گندم جا تا جا

 اگر این کری مال این خر است ، خاکش به سر است

  از سر راه بروی کلاه پاره میشه ، از پا راه بروی گیوه

    سنگ مفت و کلاغ مفت

   به گدا چیزی نمی دهند لپش را که پاره نمی کنند

  چاه باید از خودش بوم داشته باشد

   باران بیاد ، وای به کلوخ ، برف بیاد وای به کلوخ

 مقنی همیشه ته چاه است

 گرسنگی نخوردی که پدر جد عاشقی است

بار سبک ، از بهشت آمده است

پول بده همسایه بخر

جواب سلام ، علیک است

جا تره و بچه نیست

تره به تخمش میره حسنی به باباش

چاقو ، دسته خودش رو نمی بره

  حرف ، حرف را می آورد

   دست شکسته ، وبال گردن است

   خدا خر رو شناخت ، شاخ ندادش

  سگ نگاه به دمش می کند و استخوان می جود

  صد خیال به دل مهمان است که یکیش به دل صاحبخانه نیست

  مهمان از مهمان بدش می آید صاحبخانه از هردوش

 مهمان خره صاحبخانه است

  یک سال بخور نان تره صد سال بخور نان کره

 آسیاب است و پسا

 یک سوزن به خودت بزن یک جوال دوز به مردم

 تا پا رو دم سگ نزاری ، واق واق نمی کنه

 تنبل نرو به سایه ، سایه خودش می آد

 اول چاه رو بکن بعد منارو بدوزد

 خر از پیغام آب نمی خوره

  خره وامونده معطل حُش است

امان از خونی که یک شب از روش بگزره

 

مناره ها ۱

منار جنبان

این بنا به صورت یک بقعه و دو مناره است که بر روی قبر ( عمو عبدالله ) از زاهدان و صلحای معروف قرن هشتم هجری بنا شده است و سنگ قبر آن تاریخ 716 هـ .ق مقارن با اواخر سلطنت (اولیجاتیو) ایلخان مغول را نشان می دهد .ایوان منار جنبان یکی از نمونه های ابنیه سبک مغولی ایران است که از آن دوره کاشی کاری هایی نیز به یادگار دارد . مناره ها بعداُ و احتمالاُ در اواخر عصر صفویه به ایوان مزبور اضافه شده است و با حرکت دادن یکی از آنها دیگری نیز حرکت میکند .نکته جالب در این بنا قدیمی آن است که وقتی یکی از مناره هابه حرکت در آید  نه تنها مناره دیگر به حرکت در می آید بلکه تمامی این ساختمان مرتعش می شود . در حال حاضر, از این اثر تاریخی بشدت مراقبت می شود.

مناره راهروان

این مناره که در خارج از شهر اصفهان قرار دارد, یکی از آثار قرن ششم هجری است که تاریخ بنای آن را بعد از مناره های ”مسجد علی“ و ”ساربان“ حدس زده اند. این مناره از مناره های زیبای عهد سلاجقه است .

کاروان سرای مهیار

 

این کاروان سرا در 52 کیلومتری جنوب اصفهان و در دهکده ای به همین نام قرار گرفته است. که به صورت چهار ایوانی و به شکل مستطیل بنا شده است. این کاروانسرا به احتمال زیاد در زمان شاه اسماعیل بنا گردیده است. اهمیت دیگر آن در بنا های متعدد ان مثل آسیاب ، نانوایی ، قهوه خانه و بازار است که در مجموع یک شهرک کوچک را در این جاده تشکیل می داده است .

بازی یلدا

 سلام

یه بازی هست که از شب یلدا شروع شده و به این صورته که هر کس یابد 5 تا اعتراف بکنه که کسی از اون ها خبر نداره (حالا می تونه 5 تا اتفاق هم باشه) و بعد 5 نفر از دوستانش رو  به  بازی دعوت کنه  . حالا پگاه ( بی خیال )  منو به این بازی دعوت کرده .

اعتراف می کنییییییییم:

1- من خیلی می خوابم (مثل خرس) و تنبل و بی نظم هستم اون قدر بی نظم و شلخته که به جای شستن جوراب هام به اون ها ادکلن می زنم ( به جون خودم عین حقیقته) یه نمونه دیگش این که یه وجب گرد روی مانیتور نشسته راستی یه روز هم  تو کمدم تار عنکبوت پیدا کردم .( یه روز خواهرم بهم گفت لباس هاتو از کف اتاقت جمع کن. بهش گفتم می خوام اونقدر لباس بریزم ببینم  اتاق منفجر می شه یا نه.)

2- بر عکس ظاهرم که همه فکر می کنن بد اخلاق و سنگدل هستم اما خیلی دل نازک و زود رنج هستم  فقط یکم ذره خجالتی ام به همین خاطر همه فکر می کنن بد اخلاق و مغرور هستم، اما اگه عصبی بشم .....

3- فکر می کنم 12 ساله بودم ، یه روز زمستونی  با دوستام رفتیم بیرون  و بستنی خوردیم چشمتون روز بد نبینه  فرداش یه سرمای حسابی خوردم که تا یک هفته نرفتم مدرسه اما جرات نکردم بگم واسه چی سر ما خوردم . تازه بد تر از اون این که عروسی عموم بود و من هم صدام درنمی اومد و خوابیده بودم.

4- بچه که بودم  اصلا سر و کاری با دختر جماعت نداشتم همیشه با پسرا بازی  می کردم ، شیطنت هم که حسابی می کردم . یک بارهم سرپسر همسایمون رو شکستم که کارش به بیمارستان کشید اما خدا رو شکر چیزیش نشد.( فکر کنم سال بعدش از محل ما رفتن خیلی دلم می خواد الان ببینمش ) اما حالا ساکت و آروم  هستم و کلا از آدم ها کناره گرفتم چه دختر چه پسر و فقط یه دوست دارم(شادی)

5- حدود 10 یا 12 سالم بود یه روز یا عموم ( 1 سال از من کوچیکتره) و دختر عموم که هم سن می خواستیم بریم خونه پدر بزرگم و چون تصمیم گرفتیم از راه فرعی که از یک باغ می گذشت بریم مسلح شدیم ،عموم یک عدد چکش و دختر عموم یه عدد کارد  میوه خوری برداشت و من چون خیر سرم تکواندو کار بودم مسلح نشدم خلاصه تو راه یکی ازهمکلاسی هام که حال روحی خوبی نداشت با برادر هاش به ما حمله کردند و من بی خیال تکواندو شدم و با دندان های مبارک یک گاز جانانه به دست براد دوستم گرفتم که نمیدونم دست اون خون افتاد یا دندون من ، دیگه از اون به بعد همکلاسیم هر وقت ما رو  می دید بهمون سلام می کرد و از یه گوشه رد می شد راستی از اون ماجرا ما به هیچکس هیچی نگفتیم .

این اعترافاتی که کردم با اینکه واقعیت داشت اما بیشتر حال و هوای دوران کودکی رو داشت اگه بخوام از دوران جوانی اعتراف بکنم حتی ازخودم هم خجالت می کشم چون الان خیر سرم یه ذره عقلم بیشتر شده اما قدر خیلی چیز ها رو نمی دونم ، قدرلحظه های عمرم ، قدر سلامتیم ، خونوادم و...

الان حسرت خیلی چیز ها رو می خورم ، دوران کودکی که از دست دادم ، فطرت پاکم و...

خوب منم چند تا از دوستام رو به بازی دعوت می کنم: شادی ( رنگارنگ) ، ابراهیم  (من از خدا تو رو می خوام ) ، حسین ( شهرارواح ) ، حامد ( در انتظار فردا) و خاطره ( خاطره کویر)