جمله هایی از جبران خلیل جبران

 

بیشتر انسان ها خواهان آزادی گفتارو آزادی نگرش اند ، اما چیزی شایسته گفتن و نوشتن ندارند.

مرگ چیزی را دگرگون می کند مگر نقاب های پوشاننده چهر های ما را.

برخی می پندارند که به آن ها چشک می زنم، حال آن که چشمانم را می بندم تا ریختشان را نبینم.

چه سخت است زندگی کسی که مهر را می جوید، اما شهوت دریافت می دارد!.

با آرایش فرد زشتی اش را جلوه می دهد.

ازدواج یا مردن است یا زندگی یافتن . و در میانه این ها جایی ندارد.

به راستی گسترده ترین فاصله ها آن است که میان رویا و بیداری شما یافت می شود، میان آنچه کردار ناب است و انچه تنها یک آرزوست.

اندوه سایه خداوندی است که در دل بد کاران جای نمی گیرد. اگر اندوه می توانست سخن گوید،نشان می داد که از شادمانی ترانه خواندن شیرین تر است.

اگر خواهان دیدن دره ها هستی ، بالا رو تا به فله رسی. و اگر خواهان دیدن قله ها هستی، به میان ابر ها برخیز اما اگر خواستی ابر ها را دریابی ، چشمانت را فرو بند، و به مرافبه نشین.

زندگی جز خوابی آشفته از خیال و بر انگیخته از خواهش ها نیست

 زندگی هر بامداد و هر روز بر هر دو گونه ما بوسه می زند ، اما شامگاه و شب که فرا رسید ، به کار هامان می خندد.

انسان تنها ، می یابد. او هرگز نمی تواند، و هرگز نو آوری نمی کند.

سخت است زندگی ، برای کسی که آرزوی مرگ دارد ، اما بهر دلبندانش می زید.

در کوری ات اگر به سنگی پای کوفتی و آن را دشنام دادی ، زمانی هم که سرت از سر فرازی به ستاره ساید ، ستاره را هم نا سزا خواهی گفت.

شگفتا در میان انسان ها جانیانی یافت می شود که هرگز کسی را نکشته اند، دزدانی که هرگز دزدی نکرده اند، و دروغ گویانی که جز به راستی بر زبان نیاورده اند.

وحشی گرسنه دست دراز کرده از درخت میوه می کند و می خورد. اما شهروند گرسنه ی جامعه ی متمدن میوه اش را از کسی می خرد که خود از کس دیگری خریده و او هم ان را از کسی که از درخت چیده خریده است.

زمانی که رنج خویش را در زمین شکیبایی کاشتم ، میوه شادمانی به بار آورد.

هرگز ناتوان نبوده ام جز در برابر کسی که از من پرسید: تو کیستی؟

کسی را که با او خندیده ای ، فراموش می کنی ، اما کسی را که با او گریسته ای ، هرگز از یاد نخواهی برد.

همه ما زندانی ایم ، اما برخی در زندان های روزنه دار و برخی دیگر ، درزندان های بی روزنه.

 

جوراب

 هموطن: دانشمندان دستگاهی به منظور آزمایش جوراب 10 گروه از قهرمانان در نظر گرفتند.
محققان دریافتند که به وسیله یک جوراب می‌توان مشکلات دیابتی، گردش خون و دیگربیماری‌ها را در افراد مشخص کرد. دانشمندان دستگاهی به منظور آزمایش جوراب 10 گروه از قهرمانا
ن درنظرگرفتند.
ابزار ساخته شده شامل یک موتور گام بردار است که میزان انحراف ساختار پلاکسی گلاس که ماده تشکیل دهنده جوراب است و براساس جنس تشکیل دهنده آن بر روی این دستگاه که لغزنده است مقاومت نشان می‌دهد.

پس از آزمایش جوراب‌ها میزان ضریب اصطکاک جوراب بررسی می‌شود و علاوه بر آن تاول‌هایی را که با پوشیدن جوراب و قرار گرفتن آن درون کفش روی پا ایجاد می شود را می‌سنجند و در نتیجه برای جوراب خوب معیارهایی در نظر گرفته می ‌شود.
در پی این بررسی‌ها مشخص شد جوراب‌های نخی بسیار بد است مخصوصا هنگامی که پای فرد عرق می‌کند ولی
درعوض جوراب‌های نایلونی بسیار بهتر است.
این بررسی‌ها به منظور یافت بهترین استانداردها برای یک جوراب خوب در نظر گرفته شد تا از این طریق بتوان حافظ سلامتی افراد باشند.

 

 سلام این وبلاگ  دوستم شادیه ببینین ثواب داره www.rangarang1385.blogsky.com  

 

یک حکایت

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب

را درتمام آن منطقه دارد . جمعیت زیاد جمع شدند . قلب او کاملاً سالم بود و

هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی

زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.

مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت .

ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست .

مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با

قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود.  قسمت‌هایی از قلب او

برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی

جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی

دندانه دندانه درآن دیده می‌شد.  

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را

پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند

که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟

مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛

قلب خود را با قلب من مقایسه کن ؛ قلب تو فقط مشتی از زخم و بریدگی و خراش

است .  

پیر مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من

هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر

انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم

را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب

خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛

اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد

که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند.

بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی

از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند .

گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام .

امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای

که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست ؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر

می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای

بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و

در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به

جای قلب مرد جوان گذاشت .

 

مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود،  اما از همیشه زیباتر بود

زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود .

علت 25 مرگ عجیب دنیا

 

-1آرنولد بنت؛ داستان نویس انگیلسی(1931-1867) برای آنکه ثابت کند آب شهر پاریس از نظر بهداشتی کاملاً سالم است، یک لیوان از آن را خورد و در اثر تیفوئید ناشی از آن درگذشت!

)-2آگائوکلس خودکامه سراکیوز 289-361 ق.م) در قورت دادن خلال دندان خفه شد.

)-3آلن پینکرتون  موسس آژانس کاراگاهی آمریکا (1884-1819 هنگام نرمش صبحگاهی به زمین خورد و زبانش لای دندان ماند و زخم شد و در اثز قانقاریای ناشی از این زخم درگذشت.

-4آیزادورا دانکنبازیگر آمریکایی1927-1878هنگامی که در اتومبیل بود، شال گردن بلندش به چرخ عقب اتومبیل گیر کرد و گردنش شکست و خفه شد.

)-5اسکندر کبیرپادشاه مقدونی 323- 356 ق.م) در اثر تب در گذشت.

)-6الکساندر کبیرپادشاه یونان (1920-1893 یک میمون خانگی گازش گرفت و در اثر عفونت خون در گذشت.

)-7تامس آت وی نمایشنامه نویس انگلیسی (1685-1652 مرد فقیری بود. به دنبال روزها گرسنگی سرانجام پولی به دست آورد و با آن مقداری گوشت خرید و از شدت ولع همان لقمه دهان پر کن اول گلو گیرش شد و خفه اش کرد!

)-8تامس می مورخ انگلیسی (1650-1595 بر اثر بلعیدن غذای زیادی، خفه شد.

)-9جان وینسون ماجراجوی بریتانیا (1629-1557 در 72 سالگی از اسب به زمین افتاد و میخی وارونه که بر زمین افتاده بود، در سرش فرو رفت.

)-10جروم ناپلئون بناپارت آخرین بناپارت آمریکایی1945-1878 در سنترال پارک نیویورک، پایش به زنجیر سگ زنش گرفت و افتاد و در اثر زخمهای حاصله در گذشت.

)-11جورج دوک کلارنس انگلیسی (1478-1449 به دستور برادرش ریچارد سوم در خمره خفه شد.

-12جیمز داگلاس ارل مورتون(1581- 1525) بوسیله دستگاهی که شبیه گیوتین که خودش آن را به اسکاتلندیان معرفی کرده بود، سر بریده شد.

-13رودولفونی برو ژنرال مکزیکی (1917-1880) اسبش در شن روان گرفتار شد و سنگینی طلاهایی که به همراه داشت باعث فرو رفتن به درون ماسه شد.

)-14زئوکسیس نقاش یونانی قرن پنجم ق.م) به تصویری که خودش از یک ساحره پیر کشیده بود آنقدر خندید که یکی از رگهایش پاره شد و مرد!

)-15ژراردونرال نویسنده فرانسوی (1885-1808 با بند پیشبند، خود را از تیر چراغ برق خیابان حلق آویز کرد.

-16فرانسیس بیکن( 1626-1564) بر اثر گرفتاری غیر منتظره در سرمای سخت گرفتار شد و در گذشت.

)-17فالک فیتز وارن چهارم بارون انگلیسی (1264-1230 در بازگشت از یک جنگل، اسبش در باتلاق افتاد و فالک که زره پوشیده بود، در درون زره اش خفه شد.

)-18کلادیوس اول امپراطور روم 54 ب. م - 10 ق. م) با یک پر آغشته به سم خفه شد.

-19کنت اریک مگنوس آندرئاس هرس ستنبورگ( 1895- 1860) با خشم، با سیخ بخاری به دوستش حمله کرد، اما خودش توی بخاری افتاد و سوخت.

-20گریگوری یفیموویچ راسپوتین( 1916-1871) وزنه ای به بدنش بستند و در رود نوا غرقش کردند.

-21لایونل جانسنشاعر انگلیسی (1902-1867) از روی چارپایه ای به زمین افتاد و در اثر زخمهای حاصله در گذشت.

-22لنگی کالیر کلکسیونر آمریکایی1947- 188۰در خانه خود و در تله ای مهلک در گذشت. تله را برای دستگیری دزدان کار گذاشته بود.

)-23مارکوس لیسینیوس کراسوس سیاستمدار رومی 53- 115 ق. م) این رهبر بدنام رومی به دست سربازان پارتی با ریختن طلای مذاب در حلقش در گذشت.

)-24هنری اول پادشاه انگلیسی (1135- 1068 در اثر افراط در خوردن مارماهی دچار ناراحتی روده شد و مرد.

)-25 یوسف اشماعیلو( کشتی گیر ترک بر اثر سنگینی طلاهایی که به کمرش بسته بود، در دریا غرق شد چون نتوانست به راحتی شنا کند.

دو خط حرف

دلم برا خورشید تنگ شده بود امروز دیگه یکم مونده به غروب خورشید - بعد از چند روز خورشید واسه چند لحظه از پشت ابرا کنار اومد و بالاخره زمین تونست آفتاب بی جون پاییزی رو دوباره حس کنه ... 

تولدت مبارک

تولد  تولد  تولدت مبارک 

شادی جون عزیزم الهی که فدام بشی خودت که می دونی چقدر دوست دارم( ووووووووووع)

من از این کیک ها می خوام فهمیدی وگرنه از کادو خبری نیست.

 

جملاتی که سالها طول کشید تا در ذهن من بوجود آیند

حقیقت با زیبایی متفاوت است.

مشهوربودن با محبوب بودن فرق دارد .

انتقاد با زخم زبان فرق دارد.

شجاعت ،دیوانگی نیست.

زیبایی و زشتی در همه جا یکسان نیست.

در جایی که فقط یک حرف شنیده میشود، تعداد دانایان کم و نادانان زیادند.

از مرگ نترسید از بیهوده زیستن بترسید.

زندگی فقط یک چیز نیست ، زندگی یعنی همه چیز باهم.

بهشتِ خوک، لجن است و جهنم بلبل ، لجن.

 کم گویی همیشه به معنای پرعقلی نیست و پرگویی همیشه به معنای بی عقلی نیست.

این ما نیستیم که باید با زمانه بسازیم چون زمانه را خودمان میسازیم.

اختیار و جبر برای همه مساوی نیست.

برای کسی که امید از حبس ندارد ، مرگ به معنای آزادیست.

حواس در همه انسانها یکسان نیست.

خدا را همه قبول دارند با نگاهی متفاوت.

اصل بر عقل است نه هر عقلی.

من فکر کرده ام پس حق دارم حرف بزنم.

دانایی به مدرک نیست.

باهوش به معنای عاقل نیست.

هرکسی در یک زمینه باهوش است ولی عقل زمینه های متفاوتی ندارد.

پیچیدگی به  بزرگی نیست به ظرافت است چه بسا اشیاء بزرگی که بسیار ظریفند و اشیا کوچکی که اصلا ظریف نیست.

عشق واژه‌‌ای محترمانه برای غریزه‌ی جنسی است.

هر نیاز باید در وقتش براورده شود وگرنه باعث کمبود خواهد شد.

 بینش بعد از دانش است ..

هیچ‌چیز به خودی خود بوجود نمی‌آید.

اختراع با اکتشاف متفاوت است.

پیغمبر خود باش.

گوینده ای متفکر باش نه شنونده ای بی فکر.

دو کس خاموشند کسی که زیاد میداند و کسی که هیچ نمی داند.

مرگ پایان راه نیست.

داشتن چند دانشمند به معنای پیشرفت مردم نیست.

http://poetriman.blogsky.com

یک داستان کوچک

یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیز
یکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند.