درد ودل

بعد از مدت ها تصمیم گرفتم وبلاگ را  به روز کنم. این مدت حرف هام را یا روی کاغذ می آوردم یا توی ذهنم مرور می کردم اما حال به روز کردن نداشتم.

یک روز توی تلویزیون با بچه ها مصاحبه می کردند و از آن ها میخواستند که آرزوهاشون را بگویند، من یاد دوران کودکی و یاد کارهای اون زمان افتادم، یادمه همیشه آرزو داشتم که یک خونه ی کوچیک برای خودم داشته باشم، یک زمین رو به روی خونمون بود همیشه می گفتم کاش می شد با آجر اون جا خونه ساخت و توی ذهنم اون خونه را تصور می کردم.

یادمه هر وقت با مامانم قهر می کردم ، همه ی وسایلم را توی یک چادر می ریختم و گره می زدم و چادر را به پشتم می انداختم که یعنی از اون خونه برم ، بعضی وقت ها دلم می خواست بچه بودم.

یادمه از همون اول زود رنج بودم و با دوستام قهر می کردم .

بعضی وقت ها دلم برای خونه ی قدیمیون تنگ می شه، دلم برای اون تابی که به در حیاط می بستیم تنگ می شه، دلم برای اون بن بست تنگ می شه ، برای عصر های تابستون که توی کوچه بازی می کردیم ، دلم برای انگور های قرمز باغچه ی خونمون تنگ می شه ، بعضی وقت ها هوس می کنم یعنی دلم می خواد توی اتاق کوچیک بالای پله ها برم و یک تکه موکت اون جا بندازم و بازی کنم ، چقدر دلم برای اون اتاق تنگ شده

یادمه بابا عصرهای تابستون وقتی که از سر کار بر میگشت، گیلاس و زرد آلو می خرید و ما توی حیاط اون ها را می شستیم و حیاط را آب پاشی می کردیم و دور هم میوه می خوردیم ، مزه اون میوه ها هنوز زیر دندونم است.

یادمه عصرهای تابستون یک مقدار آب توی آفتاب می گذاشتم تا گرم بشه و وسط حیاط آب بازی می کردم و خودم را می شستم، وای که چقدر  کیف می داد.

یادمه اون زمان زمستان اون قدر برف می آمد که یک هفته تعطیلات زمستانی داشتیم، یاد کاپشن قرمزم بخیر، یاد مدرسه ابتدایی بخیر، یاد اون روزهایی که بعد از مدرسه به اندازه 50 تومان از میوه هایی که دلم می خواست می خریدم، بخیر

کاش هنوز بچه بودم، کاش بچه بودم و بزرگترین ترس زندگیم این بود که زن عمو به خاطر شیطنت هایی که توی خونشون کردم دعوام می کنه... کاش بچه بودم و شب های تابستون وقتی برق قطع می شد با بابا می رفتیم و روی پشت بوم می خوابیدیم... دلم برای بابام تنگ شده...  

نظرات 4 + ارسال نظر
خاطره سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 ق.ظ http://khaterehkh.blogsky.com

مرور خاطرات همیشه حس خوبی به ادم میده
حتی وقتی میدونی دیگه احساس بچگی رو تجربه نمیکنی...
تعطیلات زمستونه....چه خوب بود حتی شهر کویری ما هم برف خوبی بارید
بنویس و باش حس بهتری خواهی داشت

مسافر کوچولو سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:13 ب.ظ http://www.yadegareduost.blogfa.com

منم این روزا پر از حس دلتنگی هستم دلم هی برای همه چی تنگ می شه .......کاش زندگی ۵-۶ سال عقب می رفت به خونه مجازیم دعوتت می کنم بیای خوشحال میشم

شادی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام خوبی؟
بازم به تو . . . .
منم تصمیم گرفتم آپ کنم .یعنی یه سر و سامونی به وبلاگ بدم.اما اینکه چه وقت تصمیمم عملی بشه را خدا می دونه.
منم دلم برای مامانبزرگم تنگ شده.دعا کن براش یک ماهه چشماشو باز نکرده. . . .
راستی بابات کجاست که دلت براش تنگ شده؟؟؟؟؟
شاد باشی

مرضیه شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:55 ب.ظ

یاد اون روزا فقط اشک را مهمان چشم هایمان می کند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد