قورباغه و کانگورو

قورباغه به کانگورو گفت: من می توانم بپرم وتوهم،پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها بجهد،یک فرسنگ بدود وما می توانیم اسمش را قورکور بگذاریم کانگوروگفت: عزیزم چه فکر جالبی من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما در باره قورکور باید بگویم اسمش را بگذاریم کانباغه

هردوسر قورکور و کانباغه بحث کردند آخرش قورباغه گفت: برای من نه قورکور مهم است نه کانباغه اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم. کانگوروگفت:بهتر.

 قورباغه دیگر چیزی نگفت،کانگورو جست زد ورفت، آن ها هیچ وقت با هم ازدواج نکردند،بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد یا یک فرسنگ بپرد،چه بد،چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.

سر نوشت

 

کاش می شد بار دیگر سرنوشت از سر نوشت کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت کاش می شد از قلم هایی که بر عالم رواست با محبت , با وفا , با مهربانی ها نوشت کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت کاش دل ها از ازل مهمور حسرتها نبود کاین همه ای کاش ها بر دفتر دل ها نوشت ...

درخت از برگ خسته می شه پاییز بهونست...

                                                                            

وقتی پاییز میشه، ما آدمها خوشمون میاد که پا روی برگها بذاریم و صدای خش خش اونا رو بشنویم و لذت ببریم!برگ یه روزی تمام زندگی درخت بوده! همه عشقش و همه امیدش! درخت همه ی شیره ی جونش رو به برگ می داد تا سبز بمونه و ازش جدا نشه! آب و باد و خاک و همه و همه به درخت کمک می کردند و برگ زندگی شاهانه ای داشت.خستگی تو کارش نبود! چون هر وقت که دلش می گرفت دستش رو دراز می کرد و خدا رو تو آسمون لمس می کرد! یا هر وقتی که خسته تر می شد، با غرور از بالا به آدمها نگاه می کرد و به نظرش چقدر آدمها پست و کوچیک بودن!

همه چیز قشنگ بود تا اینکه پاییز رسید!درخت از برگ خسته شد و دیگه براش سبزی برگ جذاب و زیبا نبود! برگ پیر شده بود و درخت دیگه نمی تونست سنگینیش رو تحمل کنه! این شد که دیگه شیره ی جونش اون قوت همیشگی رو نداشت! چون دیگه با عشق به برگ داده نمی شد!برگ این رو فهمید! دلگیر شد و افسرده! اما کاری از دستش بر نمی اومد! سعی کرد بارش رو از رو دوش درخت کم کنه! اما کم کم دیگه درخت برگ رو ندید و چیزی نبود که به برگ بده!برگ پژمرد! افسرد! خشکید و افتاد!

ما آدمها افتادن برگ رو نشونه ی زیبایی زمین گرفتیم و اسمش رو گذاشتیم جشن برگریزان!زمین پر از برگهایی بود که از اوج به زمین افتاده بودند! درخت ازشون بریده بود! حتی باد اونها رو به هر طرف مینداخت! بارون اونها رو خیس می کرد و آفتاب اونها رو می پوسوند! دیگه هیچکس برگ رو دوست نداشت!برگ از اوج به دره افتاده بود و همه راضی بودند!ما آدمها هم راضی هستیم از اینکه پا روی برگها می ذاریم و صدای شکسته شدنشون رو می شنویم و لذت می بریم!

اما می دونید برگ چیکار می کنه؟!برگ هنوز عاشق درخته! اون نمی تونه محبتهای درخت رو فراموش کنه و زحمتهای باد و بارون و خورشید رو! برگ نمی تونه از درخت دل بکنه! اما دیگه زمستون داره تموم میشه و وقت جوونه زدن درخته! وقت اومدن معشوقه های تازه ی درخت!اینه که برگ می پوسه و می پوسه و می پوسه و میشه قوت خاک! میشه کود! میشه غذای درخت! میشه شیره ای که توی وجود درخته و حالا باید توی رگهای معشوقه های جوونش بره!برگ می پوسه و خودش رو به پای درخت می ریزه تا درخت راضی باشه و زندگی خوبی رو با معشوقه های جدیدش داشته باشه!تو که وقت پاییز از کوچه های خلوت پر از برگ می گذری، بشنو:

درخت از برگ خسته شده؛ پاییز بهانه است....

 

سلام

من و دوستم یه وبلاگی داشتیم به اسم رنگارنگ وبلاگی که فکر می کردم به بچه هام هم می تونم نشونش بدم   وبلاگی که امروز مرد اونم به خاطر یه شوخی احمقانه  وبلاگی که تازه فقط ۶ ماهش بود یعنی حتی به یک سال هم نکشید الان با خودم می گم شاید وبلاگمونو چشم زده باشن  خلاصه می خوام بگم که شاید با مردن وبلاگ یه دوستی هم از بین رفت اما خاطرش همیشه با من میمونه خاطره ی وبلاگی که حتی گاهی وقت ها تا صبح براش زحمت میکشیدم خاطره ی دوستی که حاضر بودم جونمم براش بدم... فقط همین

 

زمونه بد زمونه ایه مگه نه؟...

در آغاز خط هستم و با نام او که نتواستم درکش کنم که حس می کنم دیگر از دست من خسته شده است اما باز هم از او می خوام که دست مهربا نی اش را بر سر این بی نوا بکشد با تو هستم خدای خوبم، می خواهم از نو شروع کنم ،می خواهم از این به بعد بنده ات باشم و تو خدای من،می خواهم از این به بعد همه جا با هم باشیم البته تو مهربانم که همیشه خیلی نزدیکی ،همیشه باقی،اما من رفیق نیمه راهم و تو را نا دید می گیرم ،تو را به دست فراموشی می سپارم اما دوست دارم دوستی مان را از نو آغاز کنم دوست دارم این دفعه با دفعات قبل فرق کنه دوست دارم تو عزیزم کمکم کنی تا بتوانم تا آخر خط با تو باشم.

خدای خوبم می دانم آدم بد قول هستم اما می خواهم بهت قول بدم که این دفعه با تو باشم و تو همچنان که تا الان با من بودی با من بمانی و با هم صخره های زندگی را بپیمائیم صخره های که اگر با هم باشیم من از افتادن از ان ها باک ندارم.

خدای خوبم کمکم کن تا همیشه با تو بمانم                   آمین