قورباغه به کانگورو گفت: من می توانم بپرم وتوهم،پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها بجهد،یک فرسنگ بدود وما می توانیم اسمش را قورکور بگذاریم کانگوروگفت: عزیزم چه فکر جالبی من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما در باره قورکور باید بگویم اسمش را بگذاریم کانباغه
هردوسر قورکور و کانباغه بحث کردند آخرش قورباغه گفت: برای من نه قورکور مهم است نه کانباغه اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم. کانگوروگفت:بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت،کانگورو جست زد ورفت، آن ها هیچ وقت با هم ازدواج نکردند،بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد یا یک فرسنگ بپرد،چه بد،چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
سلام.این مطلبی که نوشتی خیلی جاله.چون اگه یه کم فکر کنیم میبینیم چقدر پر معنا و زیباست.با چه سختی دوستی پدید میاد ولی چقدر راحت از بین میره.
هزار دریغ و افسوس.
موفق باشی.